قصیده شیعتی یاکرام یا عظام المقام
شیعتــی یا کـرام یا عظــام المقــام فاندبوا یاحسیــن بفــؤاد حزیـن
شیعتی إنی غریب بین أقـــوام بغاة وأنا الضامی وأسقى من کؤوس النائبات
قطعوا رأسی ظلماً بسیوف مرهفــــات رفعوه بعد قتلی فوق أطراف القــناة
ذاک رأسـی مشال فی رماح طــــوال وقطیــع الوتیـــن بفؤاد حزیـن
شیعتی إن غاب عنکم فی سماء الموت فــرقد فاذکروا الأکبر لما غاله السیف المــرد
واقتیلاً فوق الأرماح والأسیاف سجــــد وبه قد صرعوا فوق الثرى جسم محمد
وشبیه الرســول وطأتــــه الخیــول وفقدت البــــنین بفؤاد حزیـن
شیعتی ما إن سمعتم من مناد وأخــــــاه فاذکروا العبــاس لما قطعت منه یداه
جئته نحو الفرات قاصداً کیمــــــا أراه فوجدت الجسد الطاهر تکسوه دمـاه
فاهتـفوا بانکسـار أین ذاک الیســــار ایـن ذاک الیمین بفـؤاد حزیــن
شیعتی ما إن فقدتم من غلام ذی مکــــارم فاندبوه بدموع واذکروا لوعة قاســم
هو کا البدر تجلى وجلى فی الغمائــم بدل الأشمع قد زف بأطراف الصوارم
غاب ذاک الهلال فی بروج القتال غاب نور الیقین بفؤاد حزیــــن
شیعتی ما إن فقدتم من رضیع وهو ظام فاذکروا طفلــــی لما قتلوه باهتضام
بدل الماء سقوه من انابیب الحمام بأبی من ذاق طعم الموت من قبل الفطام
ذاک نحر الرضیع فاض منه النجیع ودفـنت الجنین بفـؤاد حزیــن
شیعتی ما أن سمعتم فی نسوة تشکو الرزایا فاذکروا نسوتنا اللآتـی تحملن البلایـا
وعلى الأکوار ظلماً حملوهن سبایـــا شاکیات باکیات فوق أقتاب المطایـــا
فاسألـــوا کربلاء من لتلک النسـاء من لحـزن کمین بفـــؤاد حزیــن
شیعتی ما إن شربتم عذب ماء فاذکرونی او سمعتم بقتیل أو شهیــد فاندبـونی
فأن السبط الذی من غیر جرم قتلونی وبجرد الخیل بعد القتــل عمداً سحقونی
لیتکم حاضــرون للندا تسمعــون هاتفا بالأنیـــــن بفـؤاد حزیـن
این دل غریب و زارم جز تو دلداری نداره
خوش به حال اون دلی که جز تو غمخواری نداره
شب اول اومد و من بیدارم یا توی خوابم
شب هفتم نرسیده، از حالا تشنهء آبم
کفن مشکی به روی تن نوکرات میزاری
یعنی میشه یه روزی هم سرمو رو پات بزاری؟
توی این دوره زمونه که کسی وفا نداره
دلخوشیم این شب جمعه ست که بی تو صفا نداره
لب دریای وصالت تا نفس دارم میمونم
دستامو بالا میگیرم، دعای فرج میخونم، اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن...
******
ارباب خوب و مهربون، گل ِ زمین و آسمون
چشاش شده کاسهء خون، آخه محرم رسیده
خال سیاه رو گونشه، دل همه دیوونشه
شال عزا رو شونشه، آخه محرم رسیده
امیر عشق عالمین، چو فاطمه به شور و شین
توو گریه هاش میگه حسین، آخه محرم رسیده
دلش به تاب و در تبه، ز گریه ها لبالبه
به فکر عمه زینبه، آخه محرم رسیده
بیا براش دعا کنیم، خیمهء غم به پا کنیم
دلا رو کربلا کنیم، آخه محرم رسیده
شب از نیمه گذشته، بی حوصله و کسلم. بنا به عادت معهود اومدم نشستیم پشت سیستم و توو نت ور میرم. به امید اینکه کمی سرگرم بشم، و یادم بره این بی قراری چند روزه که گریبانگیرش شدم.
نمیدونم برای شما هم اتفاق افتاده یا نه. اینکه ندونید برای چی خلق شدید، ندونید برای چی زندگی میکنین و عاقبت کارتون به کجا کشیده میشه؟ اما این سوالها و خیلی سوالهای بی جواب دیگه توو ذهنمه و اذیتم میکنه،
با گشتن شاد و با استراحت راحت و با صحبت سبک و با نماز آروم نمیشم. توو این ایام حتی توو پنج امامزاده جمکران هم آروم و قرار ندارم. نمیدونم این چیه که افتاده به جونم. حس میکنم خوردم به ته خط، به پوچی.
هیچ کدوم از سرگرمیهای سابقم دیگه برام لطفی ندارن.
...
حس میکنم ادامه این مطلب هم بی فایده ست.
جمعه حرف تازه ای برام نداشت
هر چی بود
خیــــــــــلی پیشتر از اینا گفته بود...
...
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه ، آخ اگه بارون بزنه ، آخ اگه بارون بزنه
پ.ن:
متن مطلب قبلیمو تغییر دادم، اگه خواستید بخونید. رمز «313» رو بزنید.
اگه حال کردید برام دعا کنید.
و این بحر طویل است...
عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...