بیا که آینه ی روزگار زنگاری ست
بیا که زخم زبان های دوستان کاری ست
به انتظار نشستن در این زمانه ی یأس
برای منتظران چاره نیست ناچاری است
به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است
چه قاب ها و چه تندیس های زرینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری است!
نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است
به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است
نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری است
به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
"چه جای دم زدن نافه های تاتاری است "
سعید بیابانکی
شده یه رویای شیرینی اونقدر تحت تاثیر قرارت بده که فکر کنی واقعا درکش کردی؟ تو ذهنت خاطره ها رو واکاوی کنی و مدام با خودت درگیر بشی که؛ آره واقعیت داره، این رویا نبود.
همه اش مثل خواب بوده و هر چی بیشتر کنکاش میکنم اصلا به یقین قلبی نمیرسم. راستش چند وقتیه که اینجوری شدم. شنیده بودم هر کسی میره اینجوری میشه، اما دل زدم به دریا و رفتم ولی حالا خمارشم.
از نو دل من بهوونه داره
صد شکوه از این زمونه داره
خوشبخت کسی که توی عالم
بین الحرمین خونه داره
عشق تو ببین کرده اسیرم
من بندهء بد، تویی امیرم
آقا مددی به جان زینب
شش گوشه اتُ من بغل بگیرم
اولین فیدی که از ته دل تو پیام رسان زدم فکر کنم این بود؛(به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد...)
شیش گوشه اش رو روزیم کرد، اما حالا با فراقش چه کنم؟
عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست؟ عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است
کاش برنمی گشتم...
دلم برا حرمت پر میزنه
سینه برای تو دلبر میزنه
شبا برای تو هق هق می کنم
به پای غمت دق می کنم
منم گوشه نشین عشق حسین
دیوونهء بین الحرمین
کسی به ما نگفت که وقتی تو بیایی:
پرندگان در آشیانههای خود جشن میگیرند و ماهیان دریاها شادمان میشوند و چشمهساران میجوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه میکند.
وقتی تو بیایی دلهای بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت میکنی و عدالت بر همه جا دامن میگسترد و خدا به واسطهء تو دروغ را ریشهکن میکند و خوی ستمگری و درندگی را محو میسازد و طوق ذلت و بردگی را از گردن خلایق برمیدارد.
وقتی تو بیایی ساکنان زمین و آسمان به تو عشق میورزند، آسمان بارانش را فرو میفرستد، زمین، گیاهان خود را میرویاند... و زندگان آرزو میکنند که کاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقی را میدیدند و میدیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو میفرستد.
بوقتی تو بیایی همة امت به آغوش تو پناه میآورند همانند زنبوران عسل به ملکهء خویش.
و تو عدالت را آنچنان که باید و شاید در پهنهء جهان میگستری و خفتهای را بیدار نمیکنی و خونی را نمیریزی.
وقتی تو بیایی رفاه و آسایشی میآید که نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت آنچنان وفور مییابد که هر که نزد تو بیاید فوق تصورش، دریافت میکند.
وقتی تو بیایی اموال را چون سیل، جاری میکنی، و بخششهای کلان خویش را هرگز شماره نمیکنی.
وقتی تو بیایی هیچکس فقیر نمیماند و مردم برای صدقه دادن به دنبال نیازمند میگردند و پیدا نمیکنند. مال را به هر که عرضه میکنند، میگوید: بینیازم.
ای محبوب ازلی و ای معشوق آسمانی!
ما بیآنکه مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینهء فاضلهء حضور تو را بشناسیم تو را دوست میداشتیم و به تو عشق میورزیدیم.
که عشق تو با سرشتها عجین شده بود و آمدنت طبیعیترین و شیرینترین نیازمان بود.
ظهور تو بیتردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد.
پ.ن:
سید مهدی شجاعی
شب شد و در محیط تاریکی با زبان دعا سخن گفتم
سر به زیر و شکسته و تنها، پیش چشم خدا سخن گفتم
از خجالت دو گونه ام سرخ و اشک حسرت ز دیده می بارم
من همان بندهء بدت هستم، روسیاهم بدم خطا کارم
بس که اصرار بر گنه کردم، عاقبت بی حیا شدم ای وای
خاک عالم سرم، زبانم لال، بندهء بی خدا شدم ای وای
می کشم بار معصیت ها را، روی دوشم به هر طرف هرجا
به خیالم که اهل پروازم، لیک هر روز می زنم در جا
ولی امشب شنیده ام گفتی، که به دنبال بنده می گردی
تا بدی ِ مرا بپوشانی، جامهء پاک و تازه آوردی
جای دوری نمی رود امشب، با محبت بیا نگاهم کن
من که سردرگم و پریشانم، تو کریمانه سر به راهم کن
تلخ کامی ِ روزگار ِ مرا، گاه گاهی عسل کنی خوب است
یا حبیبی میان خوف و رجا، بنده ات را بغل کنی خوب است
نذر کردم شفا بگیرد دل، به سوی خانهء تو برگردم
به امیدی دل مریضم را سوی محراب کوفه آوردم
پ.ن:
از همین شبها بیاید شروع کرد، بیاید خودمون رو برای شب قدر آماده کنیم، شبی که خدا دنبال بنده میگرده. شبی که منتظره؛ فقط بگی خدا.
دیشب با زینب آشنا شدم؛
یه ویژگی که اونو نسبت به بقیهء بچه ها متمایز کرده بود تنهاییش بود. توو هیاهوی بازی بچه ها تنها نشسته بود و به یک گوشه خیره شده و نگاه غریبونه اش به گوشه ای قفل شده و انگار ذهنیات خودش رو واکاوی میکرد. خیلی تعجب کردم که چرا اینقدر این بچه نگاه غمباری داره، چرا با بقیه بازی نمیکنه، چرا به اطراف خیره میشه و توو خودش فرو میره؟
زینب بچه بود که پدرش توو سیستان شهید میشه و هیچ خاطره ای از باباش نداشته و عموش برای اینکه زینب جای خالی پدرش رو حس نکنه، جای باباش رو میگیره و تا میتونه بهش محبت میکنه. یه دختر با نشاط و شیطون با یه خانوادهء خوب و صمیمی.
وقتی هم که عکس پدر شهیدش رو خونهء پدر بزرگ میدیده فکر میکرده عموشه. زینب5 ساله میشه، و بر اثر یه پیشامد متوجه میشه، کسیکه اینهمه بهش محبت میکنه و اونم اینهمه دوستش داره، باباش نیست، و با مرگ بابا بزرگش سینگینی داغ یتیمی روی شونه های کوچیک این دخترک مظاعف میشه و اون شکوفه تازه به گل رسیده، پژمرده شده.
زینب توو خونه مادر بزرگ رو به قاب عکس باباش انداخت و با دلی شکسته گفت:
«عمویی که بابامی اما همه میگن عموم هستی، میدونم که بابامی؛ تو رفتی، بابا بزرگ هم رفت، خدا کنه منم بمیرم تا سه تایی پیش هم باشیم...»
شده خون دلم ای غرق خون بیمار من بابا که چرا نمیگویی تو با زینب سخن بابا...
پ.ن:
- این فایل صوتی هم تقدیم به زینب خانوم. (چشمام دوباره گریونه / 860کیلو بایت)
- براش دعا کنید...