ساقی تو مست ِ مست
بین یم خون نشست
نقش زمین گشته است
مشک و علم، تیغ و دست
...
در کنار نهر علقمه
آمده مادرت فاطمه
...
کن نظر ای ذوالکرم
جانب چشم ترم
پیکر من را مبر
سوی خیام حرم
...
عاقبت گشتم آشفته دل
از روی طفلان تو خجل
...
بسم الله الرحمن الرحیم
«باذن الله و اذن رسوله اذن خلائه، أدخل هذا البیت فکونوا ملائکه الله انصاری و اعوانی حتی أدخل هذه الروضه المبارکه و ادع الله بفنون الدعوات و اعترف لله بالعبودیه و للنبی و الائمه (ع) بالطاعه، رب الدخلی مدخل صدق و اخرجی مخرج صدق و الجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا.»
اذن دخول میخواندم که ناگهان برای اولین بار نگاهم منور شد به رویت ضریح منورت، از بین شبکه های آهنینی غرق تماشایت گردیدم، بی اختیار اشکهایم از سر شوق سرازیر شد بر گونه هایم... گامهایم را آهسته برداشتم و به درب حرم رسیدم. در حالی که زیر لب می خواندم:
بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله صل الله علیه و آله و سلم ...
پرده را کنار زدم و وارد شدم. باورش برایم سخت بود، در حرمی قدم گذارده ام که سراسر نور است و معرفت، جلوهء صبر است و عفاف، فاطمه است و حیدر، عشق است و ایمان، رنج است و درد، حماسه ساز کربلا و شیر زنی از تبار آل الله...
مبهوت بودم و حیران، جذبهء ضریحت جذبم نمود و حرارتش مذابم کرد... مرور می کردم زندگینامه ات را...
نمیخواهم روضه بخوانم در شب تولدت، زندگی تو سراسر روضه است، به کدامین بخش زندگی ات دل خوش کنم و شاد شوم؟
از زمانی که خواستی پا بگیری چون کودکان مدینه گرم بازی شوی، داغ بی مادری را تجربه کردی، بر پدر یاور بودی و بر برادران مادر، وصیت مادر بود... سالها گذشت در هجران مادر و خانه نشینی پدر و چه ماجراها که برایتان به وجود نیاوردند... بگذریم ...
آخرین افطار پدر را به یاد می آوری؟ آری میهمان خانه ات بود... نگویم؟
از این نیز می گذرم... حسن را چه؟ وقتی بر سر بالینش بودی و تکه های جگرش را می دیدی که...
باشد... این را هم ... باشد...
از زمانی که بار سفر بستی و عازم مکه شدی، و پس از آن به همراه فرزندانت راهی دیار بلا شدی بگویم؟ جدایی از همسرت و همراهی با امامت که شرط ازدواجت بود با عبدالله؟
از شبهای ظلمت زده یا بی آبی صحرای عطش بگویم؟ از درد دلهایت با عباس میان خیمه گاه چه؟ وداعت با برادر و تکه پیراهن یادگار مادر را؟ دست در حلقهء زنجیر سفر کردن را... معجر خاکی را چه؟ و وداعت این بود...
گلبوسه از زیر گلوت، توشهء آخر من...
قلبمو بردی با خودت، میون جمع دشمن
جدا شدم از تنت ای عشق همه عالمین...
ولی از عشقت تا ابد، جدا نمی شم حسین
اینو بدون حسین من، جدای از تو کشتم...
با تن بی جون میمونم، خم میشه تو پشتم
تموم سینه ام شده ز غصه ات لبالب...
همه اش میگه حسین حسین صدای قلب زینب
نمی توان از تو سخن گفت و از حسین نامی به میان نیاورد... از زمانی که در آغوش برادر آرام گرفتی، تا زمانی که برادر را بی سر در آغوش گرفتی... نمیخواهم روضه بخوانم در شب تولدت، زندگی تو سراسر روضه است... و تقصیر من چیست اگر تو ناخدای کشتی غمی؟
یکی از دوستان دیروز حرکت کرد به سمت کربلا. منم هوایی شدم...
همه شب از خون جگر دارم به رخم دریا، به دلم توشه
که دهند از خرمن فیض تو به منه ماتم زده یک خوشه
چه شود یک شب بزنم بوسه، به ضریح و مرقد شش گوشه؟
ز تو می خوانم به تو میبالم به تو می نازم به تو یا مولا
قتل الحسینُ بکربلا، ذبح العطشانُ بنینوا
تو همان کشتی نجاتی که، حرمت قلب همه می باشد
ذکر تو آرامش قلب ما، که به لب ها زمزمه می باشد
چشم من در حسرت شش گوشه، مثل رود علقمه می باشد
ز غمت پیرم، بر تو دلگیرم، بی تو میمیرم به خدا مولا
قتل الحسینُ بکربلا، ذبح العطشانُ بنینوا
از رواق چشم فرشته ها، چکد اشک غم به عزای تو
آسمان هم مثل حسینیه، روضه خوانی کرده برای تو
تو دلت مست عشق حق اما، عالمی مست کربلای تو
غم نصیبی تو، سرّ سیبی تو ، چه غریبی تو به خدا مولا
قتل الحسینُ بکربلا، ذبح العطشانُ بنینوا
مادرت در عرش خدا خواند، روضهء پرپر شدنت آقا
که به چشمان تر خود دیده، غم جسم بی کفنت آقا
بین آغوشش تا ابد گیرد، پاره پاره پیرهنت آقا
تا که در محشر، به بر مادر، تو رسی بی سر به خدا مولا
قتل الحسینُ بکربلا، ذبح العطشانُ بنینوا
خدا رو دوست دارم.
خدا رو دوست دارم!
خدا رو دوست دارم؟
خدا رو ...
راستش دوستیم نسبت به خدا و ترس از عذابش یه جورایی تحت اراده خودم نبوده.
چجور میتونم عمیق دوستی با خدا رو درک کنم؟
میخوام بفهمم که دوستی با خدا چجوری میره توو جون آدم؟
پ.ن:
شما کمک کنید...
اعتماد رو میشه به احساس یه کودک یه ساله تشبیه کرد، وقتی شما بچه رو بالا پرتاب میکنین، اون میخنده... چون یقین داره شما اونو خواهید گرفت.
وقتی دچار گرفتاری و مشکلی میشیم باید به خدا اعتماد کنیم، خدا هرگز مارو رها نخواهد کرد. فقط کافیه خودمون رو بسپریم به خودش.