ما بچه قمی ها خیلی وقتا از کنار خیلی چیزا خیلی ساده عبور میکنیم، نام (امینی بیات) رو احتمالا شنیدید اما به جز اسم میدون و پل رو گذر میدون امینی بیات چیز دیگه ای از این اسم تو ذهنتون هست؟
اگه میخواید مختصری از زندگینامهء شهید امینی بیات رو بدونید، بخونید.
شهید علی اصغر امینی بیات : فرمانده تیپ دوّم لشگر 17 علی بن ابیطالب(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
ششم فروردین ماه سال 1341ه.ش در روستای «زرند» ساوه متولد شد. خانواده اش، مذهبی و متدین و محبّ اهل بیت (ع) بود، او نیز از کودکی با دنیای عشق و محبّت و معنویّت آشنا شد و پس از گذراندن دوران شیرین و رؤیایی کودکی، قدم در راه تحصیل گذاشت و تا پایان دورهی راهنمایی در زادگاه خود به سر برد و سپس به همراه خانواده اش به شهر مذهبی و مقدس قم، مهاجرت کرد. وی برای ادامهی تحصیل، در هنرستان صنعتی قم ثبت نام نمود، اما به دلایلی نتوانست این دوره را به پایان برساند و با ترک تحصیل، مشغول کار شد.
با شروع نهضت اسلامی در ایران، قطرهی وجود او با اقیانوس امّت گره خورد و علی اصغر نیز به جرگهی مبارزین پیوست. ادامه مطلب...
خداوندا؛ اگر بین من و زمان ظهور آن حضرت، مرگ حایل گردید؛ چنانکه آن را بر بندگانت حتمی نموده و مقرّر داشتی. مرا از قبر بیرون آور، در حالیکه کفن به کمر بسته و شمشیر کشیده و نیزه افراشتهام؛(دعای عهد)
(شهید مهندس مصطفی ابراهیمی مجد)
پ.ن:
خداوندا؛ ظهور آقامان برسان.
(سوم ابتدایی) روز معلم بود. هر کسی یه هدیه ای به معلم داد و من هیچ هدیه ای نتونسته بودم برای معلمم تدارک ببینم، اونقدر رابطه ام با ایشون عاطفی و نزدیک بود که دست رو هرچیزی میذاشتم، می دیدم شایستگی هدیه کردن به معلمم رو نداره، واسه همین خیلی ناراحت بودم که چیزی نتوستم بهش بدم.
روی کاغذ شعری نوشتم و با خجالت بهش دادم:
معلم چو کانونی از آتش است
همه کار او سوزش و سازش است
نه از کس امید و نه از کس هراس
نخواهد به جز دیدهءحق شناس
روز بعد، معلمم صدام کرد و بین زنگ تفریح، با اشکی گوشه چشماش یه هدیه بهم داد که هیچ وقت از خاطرم نمیره.
نمیدونستم که یه شعر چقدر ممکنه شخصی رو تحت تاثیر قرار بده یا چه کاری میتونه با آدمیزاد بکنه. شاید از کنار بیت ها و مصرع ها، حتی از غزل قصیده و مثنوی ها سطحی گذر کرده بودم و در عمق شعرها زیاد فرو نرفته بودم.
شاید هم اصلا ربطی به شعر نداشته باشه و عامل دیگه ای موثر بوده. الله اعلم.
یکی از روزای محرم، فکر کنم شب حضرت عبدالله، رفتیم گلزار شهدا.
وسطای روضه بود، بین قبر شهیدا راه میرفتیم و از بلندگوها مداحی هیئت رزمندگان داشت پخش میشد. شب عجیبی بود.
آخرای سینه زنی بود که مداح یه شعر خیلی قشنگ رو شروع کرد به خوندن، همین شعری که تو پست قبلیم گذاشتم.
نمیدونم چی شد زد به سرم، چرا کربلا نرم؟ فوقش قرض میگیرم و میریم. دو دل بودم، اما هر وقت این شعر رو گوش میکردم، میلم بیشتر میشد برا رفتن.
دلو زدم به دریا و ثبت نام کردم، دو روز مونده به اعزام به عتبات، بهم گفتن که بنا شده سوریه هم بریم.
وقتی اینو بهم گفتن، مبهوت شدم، خدا قسمتون کرد، هم کربلا و هم سوریه رو.
مثل رویا بود، هنوزم باورم نشده...
کرب و بلا ای کرب و بلا شهر خدا آواره ام کردی، بیچاره ام کردی
نه بی تو نمیتونم زنده بمونم، منتظر حرکت یک کاروونم
دستم خالیه اما دل دارم، فقیرم و گرفتارم، دل مگه حالیشه؟
قرض میگیرم و میرم کربلا، به پابوس شاه و سقا، هر چی بخواد میشه.
میگن خرج کربلا یک شبه جور میشه، هرچی مصیبته از زائرا دور میشه.
کرب و بلا ای کرب و بلا باید که مجنون شد، وارد میدون شد
باید دل اربابو به دست بیارم، راهم نداد اسم زینبو میارم.
ای که باروونه تحت تسخیرت، قربون برق شمشیرت، دلو مسخر کن.
بی کرب و بلا من نابود میشم، آتیش میگیرم دود میشم، حرفمو باورن.
این غلام روسیاه حرفشو گفته، بمیره خونش به گردنت میوفته.