دیشب با زینب آشنا شدم؛
یه ویژگی که اونو نسبت به بقیهء بچه ها متمایز کرده بود تنهاییش بود. توو هیاهوی بازی بچه ها تنها نشسته بود و به یک گوشه خیره شده و نگاه غریبونه اش به گوشه ای قفل شده و انگار ذهنیات خودش رو واکاوی میکرد. خیلی تعجب کردم که چرا اینقدر این بچه نگاه غمباری داره، چرا با بقیه بازی نمیکنه، چرا به اطراف خیره میشه و توو خودش فرو میره؟
زینب بچه بود که پدرش توو سیستان شهید میشه و هیچ خاطره ای از باباش نداشته و عموش برای اینکه زینب جای خالی پدرش رو حس نکنه، جای باباش رو میگیره و تا میتونه بهش محبت میکنه. یه دختر با نشاط و شیطون با یه خانوادهء خوب و صمیمی.
وقتی هم که عکس پدر شهیدش رو خونهء پدر بزرگ میدیده فکر میکرده عموشه. زینب5 ساله میشه، و بر اثر یه پیشامد متوجه میشه، کسیکه اینهمه بهش محبت میکنه و اونم اینهمه دوستش داره، باباش نیست، و با مرگ بابا بزرگش سینگینی داغ یتیمی روی شونه های کوچیک این دخترک مظاعف میشه و اون شکوفه تازه به گل رسیده، پژمرده شده.
زینب توو خونه مادر بزرگ رو به قاب عکس باباش انداخت و با دلی شکسته گفت:
«عمویی که بابامی اما همه میگن عموم هستی، میدونم که بابامی؛ تو رفتی، بابا بزرگ هم رفت، خدا کنه منم بمیرم تا سه تایی پیش هم باشیم...»
شده خون دلم ای غرق خون بیمار من بابا که چرا نمیگویی تو با زینب سخن بابا...
پ.ن:
- این فایل صوتی هم تقدیم به زینب خانوم. (چشمام دوباره گریونه / 860کیلو بایت)
- براش دعا کنید...