(سوم ابتدایی) روز معلم بود. هر کسی یه هدیه ای به معلم داد و من هیچ هدیه ای نتونسته بودم برای معلمم تدارک ببینم، اونقدر رابطه ام با ایشون عاطفی و نزدیک بود که دست رو هرچیزی میذاشتم، می دیدم شایستگی هدیه کردن به معلمم رو نداره، واسه همین خیلی ناراحت بودم که چیزی نتوستم بهش بدم.
روی کاغذ شعری نوشتم و با خجالت بهش دادم:
معلم چو کانونی از آتش است
همه کار او سوزش و سازش است
نه از کس امید و نه از کس هراس
نخواهد به جز دیدهءحق شناس
روز بعد، معلمم صدام کرد و بین زنگ تفریح، با اشکی گوشه چشماش یه هدیه بهم داد که هیچ وقت از خاطرم نمیره.