نمیدونستم که یه شعر چقدر ممکنه شخصی رو تحت تاثیر قرار بده یا چه کاری میتونه با آدمیزاد بکنه. شاید از کنار بیت ها و مصرع ها، حتی از غزل قصیده و مثنوی ها سطحی گذر کرده بودم و در عمق شعرها زیاد فرو نرفته بودم.
شاید هم اصلا ربطی به شعر نداشته باشه و عامل دیگه ای موثر بوده. الله اعلم.
یکی از روزای محرم، فکر کنم شب حضرت عبدالله، رفتیم گلزار شهدا.
وسطای روضه بود، بین قبر شهیدا راه میرفتیم و از بلندگوها مداحی هیئت رزمندگان داشت پخش میشد. شب عجیبی بود.
آخرای سینه زنی بود که مداح یه شعر خیلی قشنگ رو شروع کرد به خوندن، همین شعری که تو پست قبلیم گذاشتم.
نمیدونم چی شد زد به سرم، چرا کربلا نرم؟ فوقش قرض میگیرم و میریم. دو دل بودم، اما هر وقت این شعر رو گوش میکردم، میلم بیشتر میشد برا رفتن.
دلو زدم به دریا و ثبت نام کردم، دو روز مونده به اعزام به عتبات، بهم گفتن که بنا شده سوریه هم بریم.
وقتی اینو بهم گفتن، مبهوت شدم، خدا قسمتون کرد، هم کربلا و هم سوریه رو.
مثل رویا بود، هنوزم باورم نشده...