شب از نیمه گذشته، بی حوصله و کسلم. بنا به عادت معهود اومدم نشستیم پشت سیستم و توو نت ور میرم. به امید اینکه کمی سرگرم بشم، و یادم بره این بی قراری چند روزه که گریبانگیرش شدم.
نمیدونم برای شما هم اتفاق افتاده یا نه. اینکه ندونید برای چی خلق شدید، ندونید برای چی زندگی میکنین و عاقبت کارتون به کجا کشیده میشه؟ اما این سوالها و خیلی سوالهای بی جواب دیگه توو ذهنمه و اذیتم میکنه،
با گشتن شاد و با استراحت راحت و با صحبت سبک و با نماز آروم نمیشم. توو این ایام حتی توو پنج امامزاده جمکران هم آروم و قرار ندارم. نمیدونم این چیه که افتاده به جونم. حس میکنم خوردم به ته خط، به پوچی.
هیچ کدوم از سرگرمیهای سابقم دیگه برام لطفی ندارن.
...
حس میکنم ادامه این مطلب هم بی فایده ست.
جمعه حرف تازه ای برام نداشت
هر چی بود
خیــــــــــلی پیشتر از اینا گفته بود...
...
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه ، آخ اگه بارون بزنه ، آخ اگه بارون بزنه
پ.ن:
متن مطلب قبلیمو تغییر دادم، اگه خواستید بخونید. رمز «313» رو بزنید.
اگه حال کردید برام دعا کنید.