دریغ از من نمودی دیدنت را
گرفتی لطف حیدر گفتنت را
ز من بگذر بگو ساعت به ساعت
چرا کردی عوض پیراهنت را
مبار ای ابر خسته
دلم خیلی شکشته
به دشت سینهء تو
گل سرخی نشسته
همین غم تار و پودم را گسسته
چه میشد باز پیش ما بمانی؟
برای این سفر خیلی جوانی
مبند این پلک نیلی را به سویم
بمان ای ناتوانم، میتوانی
تو هستی تکیه گاهم
نه، بل هستی سپاهم
مشو تنها امیدم، رفیق نیمه راهم
بده مژده کار خانه کرده
خودش را گرد ما پروانه کرده
گرفت امروز ما را او در آغوش
دوباره موی ما را شانه کرده
شنیدم گفته اینسان
فتادم شعله بر جان
برای چند روزی
علی جان، پخته ام نان