دل ز قید غمت ای دوست رها نتوان کرد
هست دردی غم عشقت که دوا نتوان کرد
می توان دین و دل و عقل زکف داد ولی
رشتهء زلف تو از دست رها نتوان کرد
تا دل جام نشد خون به لبانت نرسید
از تو بی خون جگر کام روا نتوان کرد
به ره کعبه به پا رو، به ره عشق به سر
زان که طی مرحلهء عشق به پا نتوان کرد
چون نکو بنگری ای دل، دل و دلدار یکیست
آری از یکدگر این هر دو جدا نتوان کرد
اشک مظلوم کند خانهء ظالم ویران
در ره سیل بلی، خانه بنا نتوان کرد.